قصه کودکانه صوتی جوجه های دارکوب
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود جنگلی بود که حیوانات زیادی توش زندگی می کردن. یکی از این حیوانات دارکوب بود. دارکوب مدتی بود که سه تا تخم گذاشته بود و هر روز ازشون مراقبت می کرد تا صحیح و سالم تبدیل به جوجه بشن …
قصه کودکانه صوتی بوسه ی راسو
توی یک جنگل خیلی بزرگ و سبز راسوی کوچولویی با مامانش زندگی میکردن. اونا دوستای خیلی زیادی داشتن و از زندگیشون خیلی راضی بودن. راسو کوچولو خیلی خوشحال بود …
قصه کودکانه صوتی بشنو و باور نکن
یک روز ملا نصرالدین رفت سراغ شیشه بری که برای خونش که پر از در و پنجره بود شیشه سفارش بده. شیشه بر تمام شیشه هایی که برای ملا نصرالدین بریده بود رو مرتب درون یک جعبه چیده بود …
قصه کودکانه صوتی برف و شادی
پسری بود که تو یک شهر بزرگ با پدر و مادرش زندگی می کرد. پسر قصه ما عاشق فصل زمستان بود. میدونید چرا؟ به خاطر اینکه همیشه بهش گفته بودن فصل زمستون برف میاد …
قصه کودکانه صوتی آهوی لاغر
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود دشتی بود که حیوانات زیادی توش زندگی می کردن. از آهو گورخر گرفته تا شیر و پلنگ. قصه امشب در مورد دسته آهوهاست…
قصه کودکانه صوتی ابر کوچولو
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ابر کوچولویی بود که حسابی ماجراجویی رو دوست داشت. همیشه دلش می خواست تنهایی سفر کنه. یه روز ابر کوچولو رو کرد به پدر و مادرش و گفت…
قصه کودکانه صوتی مادر پیشی کوچولو
هوا ابری و سرد بود. باد می آمد. لیلا و مادربزرگ به خانه بر می گشتن. لیلا یک شانه آبی برای مادر خریده بود. شانه را در کاغذ قشنگی پیچیده بودن. شانه در دست مادربزرگ بود. آنها به کوچه خودشان رسیده بودن. مادربزرگ …
قصه کودکانه صوتی حوض کوچک، قایق کوچک
اونوقت ها که بچه بودم گاهی تو اتاق تنها میموندم و از پنجره، حیاط و حوض خونمون رو نگاه می کردم. حوض آب رو تو چهار فصل سال میدیدم. تو بهار آب حوض سفید و روشن بود و …
قصه کودکانه صوتی درختچه آلو
یکی بود یکی نبود. درختچه آلو همان که تازه یک سالش بود آلوهایش را می شمرد. یکی، دوت، سه تا، یک کرم چاق را روی شاخه اش دید. ترسید و لرزید. کرم گفت نترس من آمده ام آلو بخورم …
قصه کودکانه صوتی نیم وجبی
نیم وجبی قصه ای از سرزمین ژاپن است. روزی بود و روزگاری بود. زن و شوهری بودن که فرزندی نداشتن. یک روز زن و شوهر به معبد رفتن و دعا کردن و گفتن خدایا خواهش می کنیم که بچه ای به ما بده. ما خیلی دلمان می خواهد که بچه ای داشته باشیم…
قصه کودکانه صوتی یک کلاغ چهل کلاغ
یکی بود یکی نبود. همین دوروبرا مرد مغازه داری بود که یک روز صبح مثل هر روز در مغازه اش را باز کرد. پارچه ای برداشت تا ترازوش رو تمیز کنه که اولین مشتری وارد مغازه شد…
قصه کودکانه صوتی لک لک تنها
لک لک تنهایی کنار رودخانه زندگی می کرد. لک لک خیلی دوست داشت یکی براش قصه بگه. اون همیشه به قصه های اردک پیر گوش می داد. اما مدتی بود که دیگه اردک پیر برای لک لک قصه نمی گفت …
قصه کودکانه صوتی خسیس
در روزگاران قدیم روزی جوان تنومندی به دکان یک آهنگر خسیس رفت. آهنگر با خودش فکر کرد که چنین جوان نیرومندی میتونه به اندازه دو نفر کار کنه و به همین دلیل از او خواست که شاگردش بشه …
قصه کودکانه صوتی نخودی خانم
یکی بود یکی نبود. زن و شوهری بودن که بچه نداشتن. تمام آرزوی آنها این بود که صاحب بچه بشن. یه روز زن وقتی میخواست دیزی آبگوشت رو روی اجاق گاز بگذاره یه نخود از دیزی پرید بیرون و شد یک دختر …
قصه کودکانه صوتی طوطی سبز و میوه انبه
یک طوطی سبز نوک قرمز توی آسمون آبی پرواز میکرد و اینور و اونور رو نگاه می کرد. به یک باغ پر از میوه رسید و از اون بابلا چشمش به یک درخت میوه انبه افتاد. گفت: وای چه انبه زرد و بزرگی …