روزی روزگاری یه خانم بزی بود که هفت بزغاله کوچولو داشت. همشون توی یک خونه کوچیک در نزدیکی یک جنگل بزرگ و تاریک زندگی می کردند. خانم بزی قبل از اینکه بره بیرون بزغاله هاش رو صدا کرد و …

یه دختر کوچولویی بود که عاشق ماجراجویی بود. دختر کوچولو خوندن داستانهایی که درباره سفر و جهانگردی بود رو خیلیدوست داشت…

وقتی خونه جدید خارپشت ساخته شد، دوستاش هر کدوم با یک هدیه اومدن و خونه جدیدش رو بهش تبریک گفتن. اما چیزی نگذشت بود که باد و بارون یک شکاف بزرگ روی سقف خونش درست کرد …

پسری بود که با خانوادش توی یک شهر زندگی می کردند. این پسر خیلی دوست داشت به آدمهای مورد علاقش ابراز احساسات کنه. برای این کار یک روش خواص خودش رو داشت …

یک روز گرم تابستون توی یک جنگل بزرگ مگس کوچولو دنبال یه جای خنک می گشت که کمی استراحت کنه. رفت و رفت تا کوزه ای پیدا کرد. رفت توی کوزه و یکم نگاه کرد و …

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هوا حسابی بارونی بود. قطره های بارون شر شر از آسمون می ریختن روی زمین. قطره ی آب از پشت شیشه، توی خونه، چسبیده بود به پنجره و …