پیرزن قصه ما یه پسر تنبل و کچل داشت به نام حسن. همه به اون حسن کچل می گفتن. صبح تا شب تو خونه مشغول خوردن و خوابیدن بود و هیچ کار دیگه ای انجام نمی داد …

یکی بود یکی نبود روباهی بود زبر و زرنگ با دم قشنگ. یه روز آقا روباهه از جنگل بیرون اومد و به طرف مزرعه ای که اون دور و برا بود رفت. تا غذایی برای خودش پیدا بکنه …

لاکپشت کوچولو یک لاکپشت سبز و بامزه و باهوش بود. اون دیگه کم کم داشت بزرگ می شد. چون می تونست به تنهایی از سرازیری کنار رودخانه بالا بره و با انگشت هایش تا ۱۰ بشمره و …

یک الاغ خاکستری رنگی بود خیلی زحمت می کشید. این الاغ فکر میکرد که بدبخت ترین حیوون روستای خودشون هست. از وقتی که یادش میاد برای یک مرد باغبون بی رحم کار میکنه …

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود جوجه طلایی زبر و زرنگ، زرد و قشنگ سرش رو از توی تخم آورد بیرون و صدا زد: جیییک ، جیییک ، جیییک ، هیچ کسی دور و بر او نبود …

یک روز شنبه صبح وقتی در اتاق کیتی با صدای بلندی باز شد اون داشت یکی از مشکل ترین طرح های کتاب های رنگ آمیزیش رو  رنگ می کرد. یکی از اون شکل های خیلی سخت که آدم مجبور…

بچه ها، تا حالا چیزی در مورد کولی ها شنیدید. اگر نه پس خوب به قصه امروزمون گوش بدید. زیر گنبد کبود توی یک شهر بزرگ مرد بسیار ثروتمندی حاکم بود. اون مرد سه تا دختر داشت …

صبح یک روز پنج شنبه هزارپای پادشاه و هزارپای ملکه در خواب شیرینشون بودن که پسرشون گریه کنان اومد توی اتاقشون و گفت: بیدار بشسن، بیدار بشین …